مسافر خسته من، بار سفر رو بسته بود
تو خلوت آیینهها به انتظار نشسته بود
میخواست که از اینجا بره، اما نمیدونست کجا
دلش پر از گلایه بود، ولی نمیدوسنست چرا
مسافر خسته من، بار سفر رو بسته بود
تو خلوت آیینهها به انتظار نشسته بود
میخواست که از اینجا بره، اما نمیدونست کجا
دلش پر از گلایه بود، ولی نمیدوسنست چرا
پیدا کردن یک کار نیمه و یا حتی تمام وقت برام رویا شده، یک سال گشتم ولی به در بسته خوردم. شاید روش صحیح شرکت توی مصاحبه رو بلد نیستم، شاید توقعاتم زیاده و هزاران شاید دیگه. ولی انگار کار پیدا کردن واقعا پروسه سختیه و من توش بسیار ناموفقام... البته یه کار نیمه وقت گرفتم ولی خیلی داغونه و کاش یه کار پیدا میکردم تا جایگزینش کنم و تکلیفم روشن بشه :(
میریم دانشگاه درس میخونیم و مهارت جداگانه یادمیگیریم ولی باید باز کار کردن و کنار تحصیلمون ادامه بدیم که اونم با هزار زور و ضرب پیدا میشه.
پ.ن: وضعیت خوبی نیست حقیقتا
جور عجیبی بزرگ میشویم، برای بیرون از خانه تبدیل به انسان های عاقل و بالغ میشویم، هنوز برای خانه پدری همان کودک 10-12 ساله ایم. به قدر وسع خودمان را لوس میکنیم و بدون هیچ نهایتی کودک میشویم.
از دنیای بیرون که به خانه پناه میبریم دلمان میخواهد برای کسی همان کودک قدیمی باشیم تا نازمان را بکشند و سختی ها را با رفتارهای کودکانه ای که هنوز مخاطب دارند خنثی کنیم.
نمیدانم چرا و چگونه اما باید روزی برای تمام رفتارهای غیرعاقلانه ام از همه عذر بخواهم، شاید روزی که در حال ترک این خانه به خانه جدیدم هستم! (اگر دیر نباشد)