سلام بچه ها موتور جست و جوی فارسی چی میشناسید؟ میشه چن تا بهم معرفی کنید که این روزا بشه ازش استفاده کرد
سلام بچه ها موتور جست و جوی فارسی چی میشناسید؟ میشه چن تا بهم معرفی کنید که این روزا بشه ازش استفاده کرد
ساعتها ف قسم آیه و قرآن داده بود که بابا من دارم از این بوی بد خفه میشم و من تنها میزان کمی از بوی بدی رو حس میکردم که احتمال میدادم از کانال کولر یا همچین جایی وارد شده و خب کار داشت به جاهای باریکی از غرغر ف میرسید که پاشدم ببینم چه خبره و وارد خونه شدن همانا و پرشدن بوی شدید سیرابی توی حلقم همانا! همون لحظه در بالکن باز شد و مامان با قابلمه و با لبخند غرورآمیزی اظهار کرد که انفجار این همه بو حاصل حضور سیرابیه...
هیچی دیگه بارش گذاشت و ف از اون موقع شروع کرد به خنثی سازی با ادکلن و منم که هیچ. حالا بعد شام که جدای از غذای مامان و بابا بود پروژه سیرابی به مرحله دوم رفت و قابلمه دوباره برگشت روی گاز تا بیشتر بپزه و بره توی یخچال.
همه که خوابیدن حس کردم بوی سوختگی میاد و وقتی رفتم سراغش متوجه شدم که به به این معده گوسفند عزیز که از غذا تولید کنندهی بمب گازهای بد بوعه سوخته و چسبیده به کف قابلمه و زل زده به من!
حالا همه خوابن و من بیدارم و قابلمه سیرابی که ازش متنفرم ولی باید برم یه تدبیری براش انجام بدم و بذارمش توی یخچال...
روی کابینت کنار پنجره چمباتمه زده بودم و انگشتای نازک و کشیده آفتاب یه ظهر پاییزی کمر و پاهام و نوازش میکرد؛ به دستاش نگاه میکنم...
با یه آرامش خاصی ظرفا رو شست، سیب زمینیا رو پوست گرفت و شروع کرد به رنده کردنشون. تا همین چند دقیقه پیش چند ساعت تمام رفته بود واحد کناری و با همسایهها درد و دل کرده بودن، وقتی گفتم: این همه ساعت؟! حتما کلی درد دل کردید، سبک شدی. یه لبخند نصفه و نیمه تحویلم داد. انگار که یهو همه درد و دلاش یادش اومده باشه. از همیشه خستهتره و از همیشه سر به زیرتر و حتی ممکنه که خودش و از همیشه تنهاتر حس کنه. 6 صب بیدار میشه میره پیاده روی، ولی دوباره ظهر بعد ناهار میخوابه و عصرا قرآن میخونه و از غروب هم، خودش که نمیگه ولی من میدونم منتظر باباس.
همچنان خیره ام به حرکت آروم دستاش. [به این فکر میکنم که چقدر از خودم ناراحتم و بغضم میگیره] من تا لحظهای که فرداش میخواست بره پیش دکتر نمیدونستم ماجرا از چه قراره، حتی تا بعدش که خودش اومد و از بیمارایی گفت که حالشون بدتر بود و بهش امید داده بودن که چیزی نیست! من تا موقعی که از زبون خودش شنیدم نمیدونستم دقیقا چیشده! وقتی همه از مرحله ترس و تشویش گذشته بودن، وقتی ر ساعتها گریه کرده بود و وقتی خواهرام استرس این و داشتن که خودش از ماجرا نترسه، من لعنتی کجا بودم! من تمام این ساعتا بیخبر بودم چون بیشتر از همه بیخیال و احمقم...
میگه تابه رو بذار روی گاز. [نمیتونم همچنان که در حال ریختن روغن توی تابهام و قطرههای درشت روغن سرامیک کف آشپزخونه رو کثیف میکنه توی ذهنم خودم و به خاطر این همه نابلدی از سر کمک نکردن بهش سرزنش نکنم.]
دوباره میرم میشینم همون جای قبل، به تماشا. کوکو رو میریزه توی تابه. از جلوم که رد میشه تا گوجه ها رو بشوره، یه جایی وسط آشپزخونه وایمیسته و برمیگرده سمتم، چشماش و تنگ میکنه تا نوری که از پشت سرم میاد اذیتش نکنه و بتونه صورتم و ببینه، لبخنذ میرنه، زیباترین لبخند دنیا رو. [نمیتونم جلوی قطره های اشک سمجی که دویدن پشت چشم و بگیرم و دور چشمم حلقه میزنن] میگه نور پشتت نمیذاره ببینمت، تاریکی. و من خداروشکر میکنم به خاطر این تاریکی که لوم نمیده.
یه جایی صالح اعلا میگفت: وقتی ازش حرف میزنم، دلم یک انار ترک خوردس...
غم دنیا رو دلمه، از خودم که بعد تقریبا 3سال تلاش کردن برای بچهها دیگه بریدم از ساختار و مدیریت مجموعه و از این به بعد انگار همه عشقم و ریختم تو چمدون و نشستم دم در که اگه کاری بود یه تک پا برم تو و اگه هم نه که یه روز چمدون و بردارم و دل بکنم
وقتی ازش حرف میزنم، دلم یک انار ترک خوردس...
من این همه مدت ساختم و هیچی نگفتم ولی دیگه دیدم اینی که دارم ازش مایه میذارم خودمم و هعی داره ازم کم میشه! هعی دارم خسته تر پرخاشگرتر و هعی غمگین تر میشم، کلافه شدم، تموم شدم دیگه
کاش اشتباه نکرده باشم، نه این همه مدت تحملم اشتباه باشه و نه بریدن الانم
کاش شرمنده بچهها نشم و هنوز بتونم براشون کاری کنم...
وقتی ازش حرف میزنم دلم یک انار ترک خوردس...
Ne sen Leylasın nede ben Mecnun
Ne sen yorgun nede ben yorgun
Kederli bir akşam içmişiz
Sarhoşüz hepsi bu
نه تو لیلایی و نه من مجنون
نه تو خسته دلی و نه من
در غروبی محزون نوشیده ایم
سرمستیم؛ همه اش همین!
Hep sonradan gelir aklım başıma
Hep sonradan sonradan
همیشه، بعدها عقلم به سرم می آید
همیشه، بعدها!
Ne sen bulutsun nede ben yağmur
Ne sen mağrur nede ben mağrur
Hüzünlü bir akşam susmuşuz
Durgunuz hepsi bu
نه تو ابر هستی و نه من باران
نه تو مغروری و نه من
در غروبی حزن انگیز سکوت کرده ایم
راکدیم، همه اش همین!
Hep sonradan gelir aklım başıma
Hep sonradan sonradan
همیشه، بعدها عقلم به سرم می آید
همیشه، بعدها!
رفتم آلبوم افسانه چشمانت را از قفسه کتابا بیرون آوردم! کادویی که هیچ وقت باز نشد و هیچ وقت گوش نداده شد. نمیفهمم خودم و که بعد دوسال برای اولین بار بازش کردم و گوش دادمش و اصلا اصلا چیزی که از این دونفر انتظار داشتم نبود... البته کنارش چن تا کاست بود که زیاد گوش دادمشون و دوسشون داشتم و دارم.
وقتی سهشنبه بحثش شد گفتم آأم خوبی بود، رابطه خوبی بود. ولی جدای از مشکلات خودم قطعا کمبودهایی داشت که تمومش کردم دیگه و اون آدم خوب هم بعد کات کردن کم بد و بیراه نگفت از سر ناراحتی و احساس بازی خوردن درصورتی که اصلا همچین چیزی نبود و رفت و با خودش فکرای سمی کرد و مدت ها بعد از تموم شدن رابطه اومد و شروع کرد نظرات سمیش و باهام به اشتراک گذاشتن.
بیخیال اون رابطه ولی کادو گرفتن هم خیلی چیز حال خوب کنیه و الان حسم شبیه کسیه که تازه کادو گرفته.
اومدم موهام و رنگ کنم با کلی ذوق رنگ بلوند دودی خریدم، زرد قناری شد :)
اعتماد به نفسش و نداشتم در اذهان عمومی ظاهر بشم ولی یکی دو نفر گفتن خوبه و فلان دیگه منم ظاهر شدم ولی میخوام واریاسیون دودی بخرم بزنم بلکه اونی بشه که میخوام یا حداقل یه چیزی بشه که بیشتر دوس داشته باشم چون بیشتر شبیه کسایی شدم که تازه عقد کردن D:D:D:D:
دیروز یه بچه 12 ساله استاد تو کانال ری-ورامین و رفت توی کما و امروز فوت کرد قبلشم کلی بچه افتاده بودن توش، کاش یکی که دستش به یه جایی میرسه کاری میکرد که این کانال حفاظ کشی بشه. ما که دستمون به جایی نرسید انقد گفتیم...
مسافر خسته من، بار سفر رو بسته بود
تو خلوت آیینهها به انتظار نشسته بود
میخواست که از اینجا بره، اما نمیدونست کجا
دلش پر از گلایه بود، ولی نمیدوسنست چرا
پیدا کردن یک کار نیمه و یا حتی تمام وقت برام رویا شده، یک سال گشتم ولی به در بسته خوردم. شاید روش صحیح شرکت توی مصاحبه رو بلد نیستم، شاید توقعاتم زیاده و هزاران شاید دیگه. ولی انگار کار پیدا کردن واقعا پروسه سختیه و من توش بسیار ناموفقام... البته یه کار نیمه وقت گرفتم ولی خیلی داغونه و کاش یه کار پیدا میکردم تا جایگزینش کنم و تکلیفم روشن بشه :(
میریم دانشگاه درس میخونیم و مهارت جداگانه یادمیگیریم ولی باید باز کار کردن و کنار تحصیلمون ادامه بدیم که اونم با هزار زور و ضرب پیدا میشه.
پ.ن: وضعیت خوبی نیست حقیقتا
جور عجیبی بزرگ میشویم، برای بیرون از خانه تبدیل به انسان های عاقل و بالغ میشویم، هنوز برای خانه پدری همان کودک 10-12 ساله ایم. به قدر وسع خودمان را لوس میکنیم و بدون هیچ نهایتی کودک میشویم.
از دنیای بیرون که به خانه پناه میبریم دلمان میخواهد برای کسی همان کودک قدیمی باشیم تا نازمان را بکشند و سختی ها را با رفتارهای کودکانه ای که هنوز مخاطب دارند خنثی کنیم.
نمیدانم چرا و چگونه اما باید روزی برای تمام رفتارهای غیرعاقلانه ام از همه عذر بخواهم، شاید روزی که در حال ترک این خانه به خانه جدیدم هستم! (اگر دیر نباشد)
سیستم حداقل 8-9 ساله خونه که زمان خودش سلطانی بود و الان دیگه خیلی خیلی پایین بود و عوض کردیم و تبدیل شده به سیستم خفن جدیدم :)
روز اول با بالاترین ذوق ممکن قطعات و وصل کردم و برای تنظیمات مادربرد بردیمش بیرون و وقتی برگشت دیگ روشن نشد و هزاران بار به شانس زیبام لعنت فرستادم که نمیذاشت حتی 24 ساعت از این خوشحالی استفاده کنم... هیچی دیگه گفتن پاوره و بردیمش گارانتی که گارانتی گفت سالمه و وقتی وصلش کردم باز روشن نشد!!! بردمش همون جای قبلی گفت پاوره! اومدم خونه و با نهایت غم و اندوه دوباره وصلش کردم و زنگ زدم رایانه کمک که گفت کابل hdmi و بزن به گرافیک :))))))))))))))))))
آخرم نفهمیدم چیشد و واقعا چی خراب بود ولی الان خوشحالم که همه چی اوکیه سیستمی که آرزوش و داشتم و دارم
غم در لایههای پنهان وجودم نفوذ دارد و با کمترین جرقهای به خروش میآید...
اگه آهنگ بود "غم" از میلاد درخشانی
وسط امتحانیام که هیچی ازش حالیم نیست و منتظر جوابای بقیهام، همزمان یه نفر داره دعوام میکنه به خاطر اشتباهی که کردم و دوستام دارن راجع به دورهمی حرف میزنن که بعد از امتحان باید خودم و بهش برسونم و بعدش خودم و به باشگاه برسونم...
همش باعث تنش ذهنیمه و وای از این ذهن بدبختم و کاش کاش کاش میشد یه روز بدون تنش هم وجود داشته باشه و انقد منتظرش نباشم که از پشت بدبختیا بیاد و بهم برسه